همه چیزای عاشقانه

همه چیزای عاشقانه

عاقبت ظلم تو رو یه روز تلافی میکنم
همه چیزای عاشقانه

همه چیزای عاشقانه

عاقبت ظلم تو رو یه روز تلافی میکنم

خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی...

نیمه شب آواره ای بی حس و حال

در سرم سودای جانی بی زبان

پرسه ایی آغاز کردیم در خیال

دل به یاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دو سالی میگذشت

یک دو سال از عمر رفت و برنگشت

دل به یاد آورد اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازیان اسرار را

آن دو چشم مست آهویان را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از تکرار ... او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با من او

همنشین و همزبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شد با من او

دامنم شد خوابگاه خستگی

اینچنین آغاز شد دل بستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دم ساز شد

گفتگو ها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پا بر جاست دل

گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو ذره ایی شوی دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عشق روی تو ویران شده

گرمی عشقت سرگردان شده

گفت: در عشقت وفادارم بدار

من تو را بس دوست میدارم بدار

شوق وصلت را به سر دارم بدار

چون تویی مخمور...خمارم بدار

با تو شادی میشود غم های من

با تو زیبا میشود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیبای ات مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من...هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود

در نجابت...در نکویی پاک بود

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش عشق ما... سنگی را گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخرء این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یارء ما را...از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من ء دیوانه پیمان ساده بست

ساده آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از مرز رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم؟ او که همخون من است

خسم جان و تشته ء خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد... تدبیر نیست

از غمش با درد و دم همدم شدم

باده نوش غصه ء او ...من شدم

مست و مخمور و خرا ب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم ...کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت نیم پروا ... پر پروانه را

عشق من!

عشق من از من گذشتی خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک باره را بشنو پند

بر من و بر روزگارم دل نبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود

عشق دیرینت گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز آید به رود

ماهی ء بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر کس است

باش با او

یاد تو ما را بس است....

نظرات 1 + ارسال نظر
لاله شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 21:06

زیباست...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد